سلام
من دوساله ازدواج کردم و قبلش با همسرم 6 سال دوست بودیم، بعد ازدواج کردیم. ما از دو شهر مختلف بودیم و فاصله ی شهرهامون هم زیاده، بعد از ازدواج به شهر محل س************ت همسرم اومدم و در طبقه پایین منزل مادرشوهرم ساکن شدیم، البته ورودی هامون جداست! مشکل من وابستگی بیش از حد همسرم به خانوادهشه! کلا سیستم خانواده شون و فرهنگشون اینه که رابطه ی خواهر و برادری براشون نسبت به رابطه ی زن و شوهر اولویت داره! مثلا خواهرشوهرهای من از هر فرصتی برای اومدن به خانه ی مادرشون استفاده می کنند، بعد از ازدواج هر روز میان خونه مادرشون و آشپزی و ظرف و گردگیری و... می کنند و بر میگردن خونه ی خودشون! خواهر شوهرم در روز دو بار آژانس می گیره و میاد و میره... شوهر من هم همینطوره نیازهای من براش در اولویت نیست، حداقل ها رو برای من فراهم می کنه اما مدام به فکر خانوادهشه! من اینجا تنهام و واقعا هم با هر مشکل مالی که شوهرم داشت کنار اومدم، جشن ساده، لباسهای خیلی ساده، هزینه کم! طلای خیلی ناچیز و فقط و فقط از شوهرم توقع دارم برای تفریح های دونفره مون برنامه ریزی کنه! سعی کنه برای فراهم کردن چیزهایی ک دوست دارم تلاش کنه ولی اون هر بار میگه اینو نداشته باشیم هم می تونیم زندگی کنیم! ولی خانواده م مشکل دارن! روزی نیست که در ذهنم این سوال نباشه که آخه شما چرا ازدواج می کنید واقعا!؟؟؟ همیشه فکر می کنم خب مجرد می موندید خونه ی پدری تون و با هم زندگی می کردید لزومی نبود ازدواج کنید...فکر می کنم شوهرم اصلا معنای خانواده ی دو نفره رو نمی دونه! اصلا آمادگی تشکیل خانواده نداشته و همچنان وابسته ی خانواده شه البته به دلیل تربیتشون هست! این مسایل شوق زندگی رو از من گرفته و خود رو در زندگی شوهرم یک عنصر اضافی و بی اهمیت می دونم! ضمن این که من واقعا شخصیت مستقلی دارم و سالها در خوابگاه زندگی کردم و وابسته ی خانواده نیستم! با این که خانواده م همه جوره من رو حمایت می کنند و منم هرکاری بتونم براشون انجام میدم ولی بهشون وابستگی ندارم! اول زندگی خودم در اولویته ولی شوهرم مدام به فکر خانواده شه! و من خیلی اذیت میشم... بیش از اون که راجع به آینده ی خودمون و پیشرفت زندگی مون و اهداف مشترکمون صحبت کنه به فکر آینده ی مادر و برادر و خواهراشه و مدام از مشکلات اونا حرف می زنه و من واقعا خسته شدم...